پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

تمام زندگی من

ختنه مبارررررررک گلم

1392/2/29 14:06
نویسنده : خاطره
238 بازدید
اشتراک گذاری

سر گلم عزیز دلم 20 فروردین 92 ختنه کردی از شب قبلش کلی استرس داشتم به هر طریقی بود بالاخره شبو گذروندم .

 

 

 

ساعت 8:20 دقیقه با مامان بزرگ و بابابزرگ وبابایی رفتیم مطب برا ختنه منشی گفت اول داروهاتو بهت بدیم .دارو رو دادیم وبا بابایی رفتی توی اتاق آقای دکتر موذن داشتم از نگرانی غش میکردم خدایا یهو صدای گریه ات بلند شد همزمان منم اشکام ریخت طاقت گریه هاتو نداشتمو ندارم عزیز مامان بعد چند لحظه با بابایی امدی بیرون منشی گفت این بی حسی بود شیر بدین بهش تا بخوابه 

بعد ار اینکه خوابیدی با کلی معطلی و وقتی همه مریضا رفتن شما هم رفتین تو اتاق با منو بابایی اما بابا منو بیرون کرد باز دل تو دلم نبود که چی میشه اما خدا رو شکر گریه نکردی منشی امد از اتاق دکتر امد بیرونو گفت مبارک باشه 11 خونه بودیم عمه و مامان بزرگ امدن بالا پیشت که بعد چند مین شروع کردی به گریه کردن از اون وحشتناکااااااااا داروهاتو بهت دادم بابایی هم روی محل ختنه بی حسی ریخت تا آروم شدی و خوابیدی ،راستی عصر ساعت 4:30 یه زلرله امد که کمی طول کشید منم برداشتمتو دوییدم رفتم پایین پیش مامان بزرگ وقتی تلوزیونو روشن کردیم متوجه شدیم که روستای باغان زلزله امده و کلی اونجارو خراب  کرده برا همین شبی که ختنه کردی هم بخاطر داروهات هم بحاطر زلزله که اگه دوباره بخواد بیاد بغلت کنمو فرار کنم تا صبح نخوابیدم که البته ساعت طرفای 6:30 صبح بود که یه زلزله دیگه امد اما کوچولو .

ظهرم ساعت 12:30 باز زلزله امد

یه جیش خوشکلم رو خودتو من کردی.

الان که دارم اینارو مینویسم ساعت4:49 صبح 29فروردینه و هنوزحلقه ختنه نیوفتاده و تو همچنان بیداری و یا نق میزنی یا صدا از خودت در میاری و اغو بغو میکنی

پسندها (0)
شما اولین مشوق باشید!

نظرات (0)