پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 3 ماه و 20 روز سن داره

تمام زندگی من

نه ماهگی مبارررررررررررررررررررررک

پسر گلم امروز با بابایی رفتیم بهداشت .اونجا اینقدر شلوغ بود که نگو. شما هم که مثل صمد انگشتتو میکنی تو چش همه امروزم انگشتتو کردی تو چشم یه خانم کوچولو بیچاره اینقدر گریه کرد میخواست انگشتت و گاز بگیره واسه تلافی. کلی هم پیشرفت کردی چنان چهار دست و پا میری که نگو عاشق ایستادنی هر چیزی و میگیری وا میستی و راه میری چند ثانیه دستاتو ول میکنی و می ایستی.حرفای خوشکل خوشکل میزنی به مامان بابا و اته اته و ددر.دس دس گفتنات صداهای خوشکلتری هم اضاف شده مث پیتیو پیتیو پیتیو.قان قان قان.ممم.دیسسسسسسسسس دیسسسسسس و ... خلاصه خیلی حرف میزنی تازه تو خوابم برا خودت حرف میزنی میشینی و چهار دست و پا میری به عبارتی انگار خواب گردی داری  کلی ب...
21 مهر 1392

پیشرفت پسرم

سلام مامانی.قربونت برم الهی دیروز  دست زدن و درست انجام دادی و سه روزه که میگی ماما بابا دد الهی قربون حرف زدنت بشم . امروزم ظهر امدی میز تلویزیون و گرفتی و ایستادی و از پشت افتادی رو سرامیک  خدایا کاش هیچ وقت این اتفاقا برات نیفته خدا خودش تو رو برام نگه داره که خیلی مامان بدی هستم ...
11 شهريور 1392

کارای پسرم

قلقلی مامان شما الان دیگه کامل و بدون کمک میشینی .تا من یا بابایی لباس بیرون میپوشیم سریع دستات و باز میکنی و گریه میکنی تا بیای بغلمون .گاز میگیری فراوووووووووووووووووون.تا بابایی از کار میاد براش بال بال میزنی و گریه میکنی تا بری بغلش.کلی هم اواز میخونی که مامانی عاشق آواز خوندنته.خلاصه خیلی خیلی خیل شیرین شدی عزیزم .راستی یه استخر بادی داری که خیلی دوسش داری و با وجود اون از حمام کردن خوشت امده و دیگه گریه نمیکنی تو استخرت کلی بازی میکنی.دیگه درست و حسابی جلو میری البته اگه دلت بخواد واسه هرچیزی حاضر نیستی بری جلو .غذاهم که دیگه همه چی میخوری الا تخم مرغ که مترسم بدم بخوری .اولین عید فطرتم مبارک پسررررررررررررری     ...
17 مرداد 1392

مرواریدهای پسرم مبارک

پسر گلم 4مرداد یکی از دندونات نوک زد و دندونت در امد مبارکت باشه عزیزم و تا الان یکی دیگه هم در امده دوتاشم دندون پایینیه  ...
6 مرداد 1392

تموم شدن مسافرتمون

پسری من و تو روز چهارشنه ساعت 5:5 دقیقه بعداز ظهر بلیط داشتیم برا بوشهر خداروشکر مسافرتمون خوش گذشت و اصلا اذیت نکردی و کلی واسه خودمون گشتیم.وقتی میرفتیم بیرون همه ازت خوششون می امد و باهات بازی میکردن. حتی تو طول پروازم زیاد اذیت نشدی و فقط کمی حوصلت سر رفت اونجا یه خانمی پیشمون نشسته بود و کلی باهات بازی میکرد من واقعا ازش ممنونم خیلی کمکم کرد . ساعت 7:30 هم رسیدیم بوشهر پیش بابایی اینم چندتا عکس از شما     ا بستنی خوردن آقا پرهام سرسره  ...
26 تير 1392

6 ماهگی مبارررررررررررررررررررررررررک

عزیز مامان شما روز جمعه 21 تیر ماه ساعت 6 بعد از ظهر 6 ماهگیت پر شد و وارد 7 ماهگی شدی و امروز صبح ساعت 9 وقت داری برا واکسن   فقط امیدوارم اذیت نشی گلم  مامان خیلی دوست داره راستی خیلی فضول شدی دوست داری به همه چی دست بزنی و بکنی تو دهنت از بستنی خیلی خوشت میاد غذاتم بگی نگی میخوری اما غذای سفره رو بیشتر دوست داری،یکی دو مین میشینی بعد کج میشی من دوباره می شونمت و کمی جلو میری   خیلی وقتم هست که دستتو برا هرکی که ایستاده دراز میکنی تا غلت کنن کلا به قول بابایی آدم فروشی و هر کی که لباس بیرون پوشیده دنبالش گریه میکنی و دستتاتو برا بغل کردنت دراز میکنی آخه خیلی ددری شدی مامانی   وزن در پایان 6 ماه...
22 تير 1392

اولين مسافرت آقا پرهام

پسر گلم روز چهارشنبه 12/4/92 ساعت 4:30 دقيقه از بوشهر به سمت شاهين شهر با عمو محسن و بابايي حركت كرديم و ساعت 3 نيمه شب رسيديم خونه خاله حبيبه. اميدوارم كه اولين مسافرتت خوش بگذره. و امروز كه جمعه ست بابايي به سمت بوشهر حركت كرده و داره ميره خونه .   ...
14 تير 1392

شروع غذا

سلام مامانییییی پسر گلم از روز شنبه 1/4/92 غذا خوردن و با لعاب برنج شروع کردی البته با نصف قاشق چایی خوری و الان که به روز جمعه رسیدیم به 1 قاشق و نصفی رسیدی و اصلا تمایلی به خوردن غذا نداری ولی امیدوارم که غذا خوردنت بهتر شه مامانی دوست دارم پسر نازم اینم بدون که خیلی شیرین شدی و دوست داشتنی ...
7 تير 1392

افتادنت

  مامانیییییییییییییییی امشب از روی مبل افتادی پایین امروز بعد از کشمکش زیاد تصمیم گرفتیم بریم رای بدیم با بابایی بهت شیر دادم و بردمت پایین پیش عمه سمیه و ما رفتیم مدرسه رازی واسه رای اینقد شلوغ بود که از ساعت 7:30تا 10:30 اونجا بودیم. وقتی برگشتیم مامانی بهت شیر دادو بابایی رو صدا کرد که تو رو بگیره من رفتم آشپزخونه کیک بخورم بابایی تو رو گذاشت روی مبل خودشم پیشت نشست یهو یه صدایی امد دیدم مادر جون عمه سمیه بابایی هجوم آوردن رو زمین تا نگو غلتیدی از رو مبل افتادی پسرم  نمیدونی چقدر گریه کردیو گریه کردم عزیزم الهی مامان فدات شه مامان برات بمیره که اینجوری افتادی قربونت برم الانم از خواب بیدار شدی پیش عمه سمیه و مادر جونت د...
24 خرداد 1392