نفس مامان
نفس مامانی از همون اول که بدنیا امدی دوست داشتی بایستی ،وقتی ایستاده نگهت میداشتیم با پا زور میزدی به زمین و گریه هات کمی آروم میشد کمی که بزرگتر شدی دستاتو میگرفتم و بلندت میکردم اما 25 فروردین بود تا دستتو گرفتم با گردنو شونهات بلند شدی نشستی قربونت برم و بعدش ایستادی کلی زوقتو کردم الانم تا گریه میکنی دستتو میگیرم وشروع میکنی زور زدن واسه بلند شدن گریه هات یادت میره و آروم میشی منم هر دقیقه این کارو تکرار میکنم . مامان بزرگت برا شوخی میگه قبل نشستن راه میری آخه به نشستن تنها رضایت نمیدی میخوای پاشی وایسی عزیز مامان خبلی دوست دارم تو بزرگترین هدیه از طرف خدایی ...
نویسنده :
خاطره
14:05