لحظه سخت زندگی من
پسرکم ،تاج سرم ،نفسم ،عمرم ،الهی مامان بمیره و دوباره همچین روزی نبیبنه
30/1/92 ساعت 1 شب توی بغلم بودی و تو یه دست دیگم تشکچه ات بود خدا منو بکشه که دستمو پشت کمرت نگرفتم داشتیم میرفتیم توی اتاقت که یه هو به پشت خم شدی عزیز دلم چنان گریه ای کردی که نگو صورتت سیاه و کبود شد نفست رفت و نفس منم رفت بابایی ازم گرفتتو آرومت کرد اما من شروع کردم بلند بلند گریه کردن داشتم خفه میشدم اگه برا کمر نازت اتفاقی می افتاد من چیکار میکردم؟
خدایا خودت پرهاممو برام نگه دار من طاقت گریه هاشو ندارم
مطالبی دیگر از این نی نی وبلاگی