پرهامپرهام، تا این لحظه: 11 سال و 4 ماه و 4 روز سن داره

تمام زندگی من

گرفتن پا

گلم ، پسرم ، عزیز دلم از دو روز پیش یعنی یک شنبه 5/3/92 تلاش میکردی که بتونی پاتو بگیری و بالاخره آخر شب موفق شدی که با دست چپ پای راستتو بگیری عزیزم  این چند وقت خیلی شیرین شدی گلم مخصوصا وقتی صدای موتور در میاری بووووووووووو   اینم چندتا عکس خوشکل از دست و پای نازت مامانی     ...
7 خرداد 1392

عشق مامانی

پسرم اینارو روز 2 شنبه عصر 30 /2/92 گرفتم ازت اینجا داری فکر میکنی         مگه داری خودزنی میکنی مامان  اینجا هم دیگه خستت شده داری گریه میکنی البته عکست محو شده اما دلم نیومد نذارمش عزیزم اینم خشمته مامانی             ...
4 خرداد 1392

زندگی من

پسر مامانی عزیز دلم از وقتی غلت زدنو به طور کامل و هر روزه انجام میدی خیلی کارا دیگه هم میکنی مثلا جیغ زدن .   و اینکه عروسکات یا هر چیز دیگه ای رو وقتی میارم جلوت میگیرم  میگیریش و بازی میکنی  راستی نمیدونم چه علاقه ای به صورت من داری تا بغلت میکنم تمام صورت منو میکنی توی دهنت یعنی تا جایی که امکانش هست دهنتو باز میکنی و صورت منو میخوری فقط هم صورت منو   راستی به بیرون رفتنم خیلی علاقه داری و اصلا گریه نمیکنی الان چند روزه که عصرا میبرمت بیرون و برا خودت خوش میگذرونی پسرکم اینم دوتا عکس از گل پسرم ...
1 خرداد 1392

4روزگی

اینجا داشتی میرفتی آز تیرویید و زردی بدی که خداروشکر تیرویید نداشتی و زردیتم پایین بود نفس مامان ...
29 ارديبهشت 1392

10روزگی

اینجا 10 روزته یعنی 1/11/1391 و خاله حمیده تو رو روی شکم خوابونده  منم دارم حرص میخورم   ...
29 ارديبهشت 1392

ختنه مبارررررررک گلم

سر گلم عزیز دلم 20 فروردین 92 ختنه کردی از شب قبلش کلی استرس داشتم به هر طریقی بود بالاخره شبو گذروندم .       ساعت 8:20 دقیقه با مامان بزرگ و بابابزرگ وبابایی رفتیم مطب برا ختنه منشی گفت اول داروهاتو بهت بدیم .دارو رو دادیم وبا بابایی رفتی توی اتاق آقای دکتر موذن داشتم از نگرانی غش میکردم خدایا یهو صدای گریه ات بلند شد همزمان منم اشکام ریخت طاقت گریه هاتو نداشتمو ندارم عزیز مامان بعد چند لحظه با بابایی امدی بیرون منشی گفت این بی حسی بود شیر بدین بهش تا بخوابه  بعد ار اینکه خوابیدی با کلی معطلی و وقتی همه مریضا رفتن شما هم رفتین تو اتاق با منو بابایی اما بابا منو بیرون کرد باز دل تو دلم نبود که چی میشه اما خ...
29 ارديبهشت 1392

نفس مامان

نفس مامانی از همون اول که بدنیا امدی دوست داشتی بایستی ،وقتی ایستاده نگهت میداشتیم با پا زور میزدی به زمین و گریه هات کمی آروم میشد کمی که بزرگتر شدی دستاتو میگرفتم و بلندت میکردم اما  25 فروردین بود تا دستتو گرفتم با گردنو شونهات بلند شدی نشستی قربونت برم و بعدش ایستادی کلی زوقتو کردم الانم تا گریه میکنی دستتو میگیرم وشروع میکنی زور زدن واسه بلند شدن گریه هات یادت میره و آروم میشی منم هر دقیقه این کارو تکرار میکنم . مامان بزرگت برا شوخی میگه قبل نشستن راه میری آخه به نشستن تنها رضایت نمیدی میخوای پاشی وایسی عزیز مامان خبلی دوست دارم تو بزرگترین هدیه از طرف خدایی ...
29 ارديبهشت 1392